5 - 4 تا پله را باید از حیاط به طرف زیرزمین بروی تا به خانهشان برسی؛ یک زیرزمین مسکونی پنجاه و چندمتری توی یک خانه قدیمی؛ یک هال کوچک، یک آشپزخانه جمعوجور و یک اتاق 9متری.
نه مبلمانی توی خانه میبینی و نه کمد و بوفه و دکور؛ حتی تلویزیون هم توی خانهشان پیدا نمیشود. فقط یک کامپیوتر توی هال هست - که البته آن هم جزء خریدهای
عقدشان بوده - و حدود 500جلد کتاب که توی اتاقشان انبار شده.
هر چند وقت یک بار هم صدای موتورخانه کنار خانهشان میآید. این، همه ی زندگی
علیمحمدزاده و زهرا علیرضایی است. آنها 2سالی میشود که با هم ازدواج
کردهاند و با همین شرایط دارند زندگی میکنند. شاید تصورش سخت باشد اما
آنها میگویند که الان نسبت به 2سال پیش وضعیتشان خیلی بهتر شده و البته
خودشان را هم خوشبختترین آدمهای روی زمین میدانند. دلیلشان هم جالب
است؛ «انتظارمان از زندگی، بودن کنار هم بود که به آن رسیدهایم؛ بیشتر
از این هم نمیخواستیم».
«توی دانشگاه شهید بهشتی همکلاسی و همرشته بودیم. دو تاییمان مدیریت صنعتی میخواندیم. همان جا همسرم را
دیدم و بعد از بررسی شرایط، تصمیم به ازدواج گرفتم. 23سالم بود. کار نمیکردم آن موقع. سربازی هم نرفته بودم. درسم هم تمام نشده بود.»؛ اینها
را علی میگوید. او از آن روزها و انگیزهاش برای ازدواج، یک خاطره ی جالب
هم تعریف میکند؛ «سال سوم دانشگاه بودم که یک روز یکی از بچهها داشت توی
نمازخانه با حاجآقای دانشگاهمان در مورد ازدواج صحبت میکرد.
آن دوست ما داشت در مورد سختیهای ازدواج صحبت میکرد. حاج آقا گفت من پارسال
توی همین دانشگاه به یکی از بچههایی که مثل شما از سختی ازدواج و مشکلات
مالیاش میگفت، گفتم اگر300هزار تومان بهات چک بدهم، ازدواج میکنی؟ گفت
آره. حاجآقا هم گفت من الان پا میشوم میزنمت. تو حرف خدا را قبول
نداری؟ خود خدا گفته تو ازدواج کن، من میرسانم. آن وقت معلوم نیست چک من
بیمحل باشد یا نه. طرف هم خجالت کشید و رفت ازدواج کرد. سال بعدش هم
ماشین خرید و پول خانه را جور کرد. حاجآقا میگفت همین چند روز قبل هم
خیلی خوشحال با خانمش آمده بود پیش من. خب، من اتفاق آن روز و صحبتهای
حاجآقا توی ذهنم بود. وقتی هم که برای ازدواج اقدام کردم، یاد این حرفها
بودم».
و اما مراسم خواستگاری
«توی مراسم خواستگاری از من پرسیدند چه کار میکنی؟ گفتم دانشجو هستم و وضعم را
گفتم. خب، به هر حال توانستند اعتماد کنند؛ هم به دخترشان، هم به انتخاب
دخترشان و هم به من».
حالا جریان روزهای خواستگاری را از زبان خانم علیرضایی بخوانید؛
«خب همان روز خواستگاری، پدر و مادرم از علی پرسیدند که کارت چیست و دنبال چی
هستی از ازدواج؟ همان سؤالهای کلی و معمول و البته بدون توجه به ماشین و
خانه داشتن و... . بعد هم که از خودم سؤال میکردند، بیشتر میپرسیدند وضع
ایمان و اخلاقاش چطور است؟ میپرسیدند تو توی دانشگاه میشناسیاش،
چهجور آدمی است؟ وقتی هم که من تاییدش کردم، پدر و مادرم گفتند خب،
بقیهاش را خدا میرساند.
خانوادههایمان هم خودشان با سختی شروع کرده بودند و این شرایط را خودشان لمس کرده بودند، بنابراین
مشکلی نداشتند با این کار. گفتند فوقش 5سال اول بهتان سخت بگذرد. آدم به
مردش اعتماد داشته باشد همه چیز درست میشود».
داماد 70هزار تومانی
آنها با حقوق 70هزار تومانی علی به خانه بخت رفتند. «درست یک هفته بعد از
عقدمان، از جایی زنگ زدند و گفتند کمک میخواهیم برای کاری. کار کوچکی
بود. بهام گفتند با توجه به آن کار چند ماه پیشت اینجا یک کار ساعتی خوب
هست؛ بیا و مشغول شو. من هم رفتم؛ ساعتی هزار تومان میگرفتم.
به جای 5درصد هم 10درصد مالیات کم میکردند. میشد ساعتی 900تومان. سقف
کاریام هم 100ساعت بود. میشد ماهی حدود 70هزار تومان. حول و حوش یک سال
بعد یکی دیگر زنگ زد و گفت دوست داری فلان جا کار کنی؟ نیرو کم دارند. ما
هم رفتیم آنجا». الان اما وضعشان کمی بهتر شده و دریافتی ماهانه علی، 200
هزار تومان است.
شاید همین حقوق 200هزار تومانی هم برای خیلی از ما کم باشد و نتوانیم یک زندگی را بچرخانیم، چه برسد به حقوق
70هزار تومانی. اما آنها معتقدند که زندگی هیچوقت بهشان سخت نگذشته است
چون هوای همدیگر و البته هوای پولهایشان را دارند و با صرفهجویی،
هزینههایشان را کمتر میکنند؛ «3 - 2 ماه اول همه هزینههایمان را
مینوشتیم و حساب و کتاب میکردیم؛ مثلا وقتی هزینه رفتوآمدمان را حساب
کردیم، دیدیم اگر یک موتور قسطی بگیریم هزینهمان کمتر میشود. بدون موتور
ماهی 45هزار تومان هزینه رفتوآمدمان میشد اما الان که موتور خریدهایم،
فقط ماهی 30هزار تومان قسط آن را میدهیم.
پول موتور را هم خودمان جور کردیم. سکههای هدیه عقدمان را فروختیم و پولش را گذاشتیم توی
صندوق قرضالحسنه. 3ماه بعد، 3برابرش وام گرفتیم. برای بقیه موارد زندگی
هم همینطور. آن اوایل پساندازی برایمان نمیماند اما الان ماهی 40- 30
هزارتومان برایمان میماند که آن را هم توی دستمان نگاه نمیداریم و
میدهیم به دوستانمان که به پول فوری احتیاج دارند».
مشهد به جای سالن
«حدود 2میلیون تومان هزینه کردیم برای ازدواج؛ 2تا یک میلیون تومان وام گرفتیم و
با آن پول، خرید عقد و عروسیمان را کردیم. بخش عمدهاش هم صرف خرید فرش و
کامپیوتر شد.
دو تا حلقه هم خریدیم. حلقه ی خانمام شد
18هزار تومان و حلقه نقره من هم شد 8هزار تومان». آنها بهمن83 عقد کردند؛
«مهریهام 14سکه بهار آزادی بود که خود علی هم 110تا سکه به نیت حضرت
علی(ع) هدیه کرد؛ شد 124سکه. برای مراسم عقد حدود 70 - 60 نفر از بستگان
درجه اولمان را دعوت کردیم خانه پدرم. یک جشن خیلی ساده هم گرفتیم.
فیلمبردار و عکاس نداشتیم.
خود علی با هندی کم فیلم
میگرفت؛ بار اولش هم بود. الان که فیلم را نگاه میکنیم کلی با هم
میخندیم. دائم میخورد به در و دیوار، میخورد زمین؛ بامزه شده فیلممان.
لباس عروس هم نپوشیدم؛ یک لباس معمولی و ساده بود. فقط شام بود و میوه و
شیرینی».
مهر84 مراسم عروسی برگزار شده و یک زندگی ساده
اینطوری شروع میشود؛ بدون مراسم و تالار. «یکی از سکههایی که توی عقد
هدیه گرفته بودیم را فروختیم. آن موقع شد 94هزار تومان. با پولش رفتیم
مشهد. 3 - 2 روز ماندیم، بعد هم آمدیم سر زندگیمان. سال اول را توی سوئیت
39متری پدرشوهرم زندگی کردیم. 8 -7ماهی آنجا بودیم و بعد آمدیم توی این
خانه؛ خانه پدر بزرگ علی. آمدنمان هم به خاطر دوری راه علی بود. دراینجا
یک تغییراتی هم دادیم و زندگی کردیم»؛
همسر علی، اینها
را میگوید و بعد وقتی میپرسیم تا به حال برایتان پیش نیامده که حسرت
بخورید که مثلا چرا لباس عروس نپوشیدید و آتلیه نرفتید و مراسم را توی
تالار نگرفتید، جواب میدهد: « اتفاقا خیلی وقتها با خودمان میگوییم چه
خوب شد که خودمان را درگیر این چیزها نکردیم؛ حتی یکجورهایی برای بقیه هم
الگو شدهایم. الان هم خواهر من و هم خواهر علی با همین شرایط ازدواج
کردهاند».
وقتی از این گفتهها و غیرقابل باور بودنشان برای همسن و سالهای خودمان میگوییم، علی جواب قشنگی میدهد؛ «هرکسی
برای زندگی خودش، هدف هایی دارد. طرف مقابلت هم باید با تو هم عقیده و
همفکر باشد. وقتی بدانی در زندگی دنبال چی هستی و واقعیتها را با ایده
آلهایت تطبیق بدهی، همیشه ابراز رضایت میکنی».
با هم سخت نمیگذرد
دلتان نمیخواست مثلا یکی دو سال صبر میکردید تا وضعتان بهتر میشد و بعد میرفتید سراغ ازدواج؟
علی اینطور به این سؤالمان جواب میدهد: «یک مسئله اینجا هست. وقتی اعتقاد
داشته باشی که خدا خودش کمک میکند و میرساند، حتما میرسد؛ همیشه هم
میرسد.
من این اعتقاد را بارها تجربه کردهام برای همین هم هیچوقت به این فکر نمیکنم که بهتر بود دیرتر ازدواج میکردیم تا کار
درست و حسابی و سرمایه و پسانداز کافی داشته باشیم. اتفاقا همیشه با خودم
میگویم کاش زودتر ازدواج میکردم. اعتقادم این است که ازدواج توی مسیر
زندگی یک دستانداز است؛ اتفاقی است که تا بخواهی خودت را با آن هماهنگ
کنی زمان میبرد. اگر بخواهی کاری را شروع کنی و به سمت آن بروی، بهتر
است زودتر ردش کنی».
همسرش حرفهای او را کامل میکند: «این آرامشی که ما از ازدواج با همدیگر به دست
آوردیم، به همه سختیهایش میچربید. خب، ما به جای اینکه توی آن یکی دو
سال، جداگانه سختیها را تحمل کنیم، با هم داریم تحملش میکنیم. اینطوری
فشار کمتری هم بهمان میآید. آرامش بیشتری هم داریم در کنار هم».
ساندویچ و رادیو و کتاب
آنها در کنار زندگی سادهشان، از تفریح هم غافل نمیشوند؛ «گاهی وقتها با هم
میرویم بیرون غذا میخوریم؛ البته نه رستوران. میرویم ساندویچ هایدا
میخوریم چون ارزانتر است. معمولا هم چند تایی بلیت مجانی از سازمان
بهمان میدهند و سینما میرویم. گاهی اوقات هم از ویدئو کلوپ سیدی
میگیریم و با کامپیوتر تماشا میکنیم اما با تلویزیون میانهای نداریم
چون احساس میکنیم آنقدر وقت کم میآوریم که دیگر به تلویزیون دیدن
نمیرسیم؛ بیشتر، رادیو گوش مـــیکنـیم. بـــزرگتــرین ولذتبخشترین
تفریحمان اما مطالعه است».
5 سال بعد
میگویند زندگی علمی را خیلی دوست دارند و میخواهند به بالاترین مدارج علمی برسند.
هر دویشان هم الان مشغولند تا خودشان را برای کنکور کارشناسی ارشد آماده
کنند اما برای آینده ی زندگی و وضعیت اقتصادیشان، چیزهای دیگری میگویند؛
«رسیدن به وضعیت ایده آل، بستگی به این دارد که در زندگی دنبال چه چیزی
باشی.
همین بحث خرید خانه را اگر بخواهیم مثال بزنیم با فرض ثابت ماندن قیمت خانه چیزی حدود 12 - 10 سال طول میکشد تا بتوانی یک
خانه کوچک بخری؛ یعنی 10سال از عمرت را صرف کردهای که خانه بخری. خب،
خانه خریدن به آدم آرامش میدهد ولی وقتش را هم باید در نظر بگیری. به
نظر من نمیارزد که آدم 10سال وقت بگذارد تا بتواند یک خانه بخرد».
حسرتهای جالب
آنهاحسرت خوردنشان هم جالب است. وقتی درباره حسرتهایشان ازشان سؤال میکنیم،
کمی فکر میکنند و بعد زهرا جوابمان را اینطور میدهد؛ «2تا حسرت بزرگ توی زندگیمان میخورم؛ اول اینکه کاش علی سرباز نبود و میتوانستیم
بنشینیم کنار هم و با هم برای کنکور درس بخوانیم. دومین حسرت بزرگمان هم -
که همیشه به علی میگویم - این است که کاش همان ترم اول دانشگاه با هم
آشنا میشدیم و ازدواج میکردیم».
منبع : وبلاگ « جوان ، ازدواج ، انتخاب آگاهانه ، زندگی عاشقانه »
داستان واقعی:
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار
دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر
رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری
در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت:
«مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید
بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج
روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه
بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت
نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه
وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در
هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد.
شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم
برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را
بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه....
نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست
دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان
چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید
حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه
اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و
خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که
دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان،
یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.
آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
مثل اینکه تب استفاده از روش هایکسب درآمد با cn3 تو
اینترنت زیاد شده و کم کم خریداران این پکیج شروع به ایجاد سایتهایی بر
اساس روشهای cn3 می کنند و روز به روز رقابت برای کسب درآمد بیشتر بین این
سایتها زیاد میشه.
اما دوستانی هم هستند که به دنبال دانلود رایگانبسته cn3 از اینترنت یا دانلود جزوات cn3 و کلا اطلاعاتی در مورد این بسته که تقریبا بین کاربران اینترنتی همه گیر شده هستند.
خدمت
این دوستان باید عرض کنم برای استفاده از سی ان سه چون نیاز به پشتیبانی
شرکت ارائه دهنده دارید حتما بایستی اونو خریداری نمایید و وقتتون رو تو
اینترنت صرف کلمات دانلود رایگان و دانلود cn3 نکنید.
اما بسیاری از دوستان از قیمت 27 تومنی پکیج cn3
گلایه دارند و ترس از عدم بازگشت سرمایشون دارند . ولی اگه بتونند واقعا
به دستور العمل ها و سه روشی که قبلا توضیح دادم عمل کنند چندین برابر این
هزینه رو از این راه دریافت خواهند کرد.
اما عنوان این مطلب مثل این لینک باکس جهت قول زدن شما نبود که این مطلب رو بخونید!!!
بلکه برای دریافت رایگانبسته cn3
یک راه حل وجود دارد اونم اینکه شما پس از ثبت نام و گرفتن لینک بازاریابی
تعداد 3 بسته رو بتونید بازایابی به فروش برسونید در این صورت می تونید
صاحب پکیج کامل بسته cn3 شوید .اگه این توانایی رو دارید می تونید در سایت cn3shop عضو شوید و مشتری جذب کنید .
البته مطمئنا این شیوه برای شما زمانبر خواهد بود. راه دیگه اینه که شما بسته رو خریداری کنید سپس با جذب سه خریدار هزینه
اولیه تان رو دربیارید که البته اگه شما توانایی جذب سه خریدار بسته رو
داشته باشید یقینا توانایی کار با cn3 رو نیز به راحتی خواهید داشت و
خواهید توانست به راحتی این هزینه ناچیز در برابر درآمدتون رو جبران کنید و مستقیما با اون به کسب درآمد بپردازید.
... خیلی
کلافه بودم و حوصله ام داشت سر میرفت. لای کتابهای کتابخونه دنبال یه کتاب میگشتم
تا باهاش وقتی رو پر کرده باشم. کتابها رو برمی داشتم و دوباره میذاشتمشون سر جاش،
چون هیچ کدوم گیرا نمود. یا عنوان قشنگی نداشت یا طرح روی جلدش گیرا نبود ...
دوستم که متوجه من بود کتاب «خاک های نرم کوشک» رو بهم داد و گفت: «اینو بگیر! یه
نیگایی بنداز!»
گفتم:
« خاکهای نرم کـــــــوشک!!!!!! من که رشته ام زمین شناسی نیست! کامپیوتره!»
گفت:
«ه ه هــــــــه! این کتاب زمین شناسی و خاک شناسی نیست! خاطرات زندگی یه انسان
خاکیه! خاطرات زندگی «شهید عبدالحسین برونسی»! مطمئن باش از این پیشنهاد ضرر
نمیکنی!»
گفتم:
«طرح روی جلدش که اینو نشون نمیده!»
گفت:
« به طرح روی جلد نگاه نکن، به تیراژش تا امروز نگاه کن.چاپ هفتاد و پنجم! تیراژ
تاکنون: 000,254 نسخه!»
شروع
کردم به خوندنش...
"هو الله العلیّ الاعلی
مقدمه چاپ اول
آدمی
چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملائک ز اجتبا
چند
روز قبل از عملیات بدر، بارها شهید برونسی، به مناسبتهای مختلف از شهادتش در
عملیات قریب الوقوع بدر خبر می دهد. گاهی آن قدر مطمئن حرف می زند که می گوید: اگر
من در این عملیات شهید نشدم، در مسلمانی ام شک کنید! و از آن بالاتر این که به بعضی
ها، از تاریخ و از محل شهادتش نیز خبر می
دهد که چند روز بعد، همان طور هم می شود.
از
این دست وقایع اعجاب آور، در زندگی شهید برونسی بارها و بارها رخ داده است. آنچه
ما به تأمل در زندگی این بزرگوار وا میدارد، رمز همین موفقیتهای بسیارش است در
زمینه های مختلف.
در
ظاهر امر، او کارگری بنا است که در دوران انقلاب، رنج و شکنجه بسیاری را در راه
اسلام تحمل میکند؛ و ...
اما
در باطن امر، موردی که قابل تأمل است و میتوان به عنوان رمز موفقیت و در واقع رمز
رستگاری او نام برد؛ عبودیت و بندگیِ بیقید و شرط آن شهید والامقام است در مقابل حقّ
و حقیقت.
...
سعید
عاکف"
مقدمه
اش برام جذاب و گیرا بود و باعث شد این کتاب 270 صفحه ای رو توی سه ساعت و نیم
تموم کنم.بعد از اینکه خوندن کتاب تموم شد دیدم دوستم تو کتابخونه نیست! هر طرف رو
که نگاه کردم، پیداش نکردم. معلوم نیست کی رفته بود که من ندیدمش.
بعد
از اینکه اومدم خونه، یکراست اومدم پای کامپیوتر تا ببینم میتونم مطالب بیشتری
درباره این شهید پیدا کنم یا نه، که به سایتی با نام این شهید بزرگوار مواجه شدم
که اطلاعاتی رو درباره شهید برونسی ارائه میداد؛ همچنین بصورت اینترنتی بدون نیاز
به کارت اعتباری و واریز وجه، کتاب « خاکهای نرم کوشک » رو ارائه میکرد، یکی
برای خودم سفارش دادم، یکی هم برای پسرخالهام که چند روز دیگه تولدشه.
دفعه
بعد سعی میکنم زندگینامه این شهید رو بهمراه چند تا خاطره براتون بذارم.
موفق و پیروز باشید
آدرس
سایت اینترنتی شهید برونسی: http://www.Bronci.ir
لا تَطْلُبِ الصَّفاءَ مِمَّنْ کَدَرْتَ عَلَیْهِ وَ لاَالْوَفاءَ لِمَنْ غَدَرْتَ بِهِ وَ لاَ النُّّصْحَ مِمَّنْ صَرَفْتَ سُوءَ ظَنِّکَ اِلَیْهِ فَاِنَّما قَلْبُ غَیْرِکَ کَقَلْبِکَ لَهُ *
اگر با کسی رفتار نیک نکردی؛ از او انتظار صفا و صمیمیت نداشته باش و به شخصی که خیانت نمودهای؛ انتظار وفاداری نداشته باش و به کسی که بدبین شدهای؛ از وی انتظار کار خیر نسبت به خود، نداشته باش، چون دل دیگران نسبت به تو مانند دل توست نسبت به دیگران.
امام هادی (ع)
* اعلام الدین، ص 312.
بسم رب المهدی(عج)
مولای مهربان غزلهای من سلام
بار دیگر آمدم اما بازهم با کوله بار سنگینی ازگناه
آمدم اما خسته وملول ازگناه آمدم. دیگردرجاده ی وصال تو رمقی برایم نمانده .تشنه ام...
تشنه ی یک قطره اشک! تشنه ی یک نیم نگاه تو!
واقعا چقدر زود دیر میشود...
چقدر دلم برای حرف زدن باتو تنگ شده ...
جاده های دور شدن از تو چقدرزود طی شدند .راه برگشت چقدر طولانی است .
دیگر در این بیابان گناه حتی عطر خوشت را حس نمی کنم . احساس تنهایی سختی تمام وجودم را فرا گرفته
بوی گناه آزارم میدهد . بغض سنگینی گلویم را می فشارد کاش میتوانستم فریاد برآورم واز خدا طلب عفو کنم
کاش خدا بار سنگین گناه را از دوشم بردارد ومرا در جاده ی سعادت کنار امام زمانم قراردهد
از خدا شرمنده ام! ازمهربانی اش شرمنده ام!
دلم برای مناجات شبانه یک ذره شده اما او دیگر در دل تاریک شب پذیرای من نیست
آخر خیلی او را رنجاندم. کاش کبوتری داشتم که تا آسمانها پرواز می کرد و صدای توبه ام را به عرش خدا می رساند .
خدایا یاریم کن به سوی تو باز گردم. آمین!
می توانست اما رسوایم نساخت ومرا مورد قضاوت قرار نداد ...
هر آنچه گفتم را باور کرد و هر بهانه ای آوردم را پذیرفت ،
هرچه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد .
اما من .....
هرگز حرف خدا را باور نکردم ،
وعده هایش را شنیدم ، اما نپذیرفتم ،
چشم هایم را بستم تا او را نبینم ،
لینک منبع
در ماه شعبان، هزار بار ذکر "لا اله الا الله و لا نعبد الا ایاه مخلصین له الدین و لو کره المشرکون" را که بسیار ثواب دارد؛ گفته شود. از جمله آن که عبادت هزار ساله در نامه عملش نوشته شود!!!
چند روز دیگه بیشتر از ماه مبارک شعبان نمونده، نمیخوای از فرصت باقیمونده استفاده کنی؟؟؟!!!!! هزار سال عبادت!!!!!! 1000...!!!
10 سوالی که خدا از تو نمی پرسد!
صیغه در حرم امام رضا(ع)
یک پیام جالب با عنوان 7% برام اومده که میگه ...
کاش در بحرین زلزله آمده بود
تفاوت های زن و مرد را بشناسیم (دختر و پسرهای جوان بخوانند)
پیکر پاک شهید برونسی با سربند "لبیک یا خمینی"
سوپراستارهای شما کدامیک هستند؟؟؟
هرچه اعتماد به نفس بیشتر ، تقید به حجاب بیشتر
گروه سایبری ترویج حجاب و عفاف
تقدیم به دختران و زنان سرزمین من ایران
به جای ترویج رقص در مهد کودک ها، حجاب را آموزش دهیم...
اثر توکل به خدا (خاطره ای زیبا)
شاخ گل کنیز به امام حسین(ع) (زیبا)
چه کسی دو هزار تومان را با دویست تومان عوض میکند؟ (داستان زیبا)
[همه عناوین(158)][عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 105
کل بازدید :589792
نویسندگان وبلاگ :
چلچله[35]
به سراغ من اگر می آیید/ نرم و آهسته بیایید/ که مبادا ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من/ من 23 سال دارم و توی دانشگاه آزاد لاهیجان در حال تحصیل در رشته نرم افزار هستم . توی این وبلاگ مطالبی گلچین شده از وبلاگهای دیگه قرار داده میشه و همچنین حرفهای دلتنگیم رو بعضی وقتها اینجا میذارم
نرم افزار مشاهده شبکه های تلوزیونی جهان از طریق اینترنت [595]
سیستم بازاریابی ایران مارکت سنتر [63]
آثار گناهان [250]
قابل توجه صاحبان سایتها و وبلاگها- کسب درآمد از طریق اینترنت [59]
تفاوت عشق و دوست داشتن [7155]
چشم چرانی،آثار وراههای درمان [2683]
پندهای صلواتی [207]
وقت اندک و کار بسیار [205]
همیشه در کنار همسرتون باشین [309]
در حضور نور [168]
[آرشیو(11)]
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
تابستان 1386
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
بهار 1386
شهریور 1387
دی 1387
کسب درآمد از تبلیغات
عاشقانه
تا ظهور
بچه دانشجو !
معبود من..
بهشت در انتظار ماست
خلوت تنهایی
پاک دیده
وقایع
امیدزهرا
قدرت شیطان
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
صادقانه برای خواهرم
فروشگاه ایران مارکت سنتر
فروشگاهی به وسعت ایران یا 100,000 محصول
گزارش مردمی (گزارش سایت های خلاف قانون)
مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
مذهب عشق
.: شهر عشق :.