سفارش تبلیغ
صبا ویژن
علم راه عذر بر بهانه جویان بسته است . [نهج البلاغه]
ستاره دریایی

وارد شهر که شدم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. انگار مردم این شهر از آداب شهرنشینی چیزی نمی دانستند. شهر خیلی آرام و تمیز و خوش آب و هوا بود. هر کسی در مسیر خودش بود. اتومبیلها، عابرین، حتی پرنده های آسمان؛ همه در لاین خود بودند و کسی کسی را دور نمی زد. کسی به حریم دیگری تجاوز نمی کرد. کسی نبود که راهنمای راست بزند و سمت چپ بپیچد. و این برای من باعث تعجب بود.
        در کنار خیابان اصلی شهر متوجه پارکی شدم. برای آشنایی بیشتر با مردم این شهر مسیرم را به سمت پارک تغییر دادم. خیلی از آدمها برای گذران وقت خود به پارک آمده بودند. بعضی ها ورزش می کردند. بعضی ها زیر آلاچیق هایی نشسته و کتاب و روزنامه می خواندند و اتفاقات جالب روزنامه ها را با صدای بلند برای هم می خواندند. در گوشه ای دیگر از پارک مادرانی که کودکان خود را برای بازی آورده بودند گرم صحبت بودند. یک مرتبه دخترک کبریت فروش را دیدم. اما انگار کارش را عوض کرده بود. گلفروشی می کرد. بوی گل هایی که در سبد داشت، انسان را هوایی می کرد. انگار مردم هم او را می شناختند.هر کدامشان مشغول خرید گل بودندیکی می گفت برای مادرش می خرد، یکی برای همسرش ، یکی برای شوهرش، یکی هم برای نگهبان در مجتمع.
        چیزی که توجه من را به خود جلب کرد این بود که پارک شهر هیچ نرده ای نداشت. آثار نرده ها را بعضی جاها می شد دید؛ اما انگار یک تصمیم جمعی یا بخشنامه الزامی نرده ها را برداشته بود. و جالب تر این که با این که هیچ نرده ای نبود هر کسی جای خودش بود. یک قسمت پارک خانواده ها با بچه هایشان نشسته بودند. بخش دیگری از پارک پسرها بودند و بازار بگو بخند و شور و هیجانشان و گل کوچیک و اسکیت . و گوشه دیگر دختر خانم ها بودند و بازی تنیس و پینک پونگ و ورزش همگانی شان به راه بود. در عالم دخترانه شان سیر می کردند. در جای جای پارک هم مثل خود شهر همه جای خودشان بودند و کسی انگیزه ای برای تجاوز به حریم دیگری نداشت.
        در همین حال و هوا بودم که دخترک گل فروش از پشت سر صدایم کرد. 


        آقا میشه یه شاخه گل بخرید؟
        اه! شما همون دخترک کبریت فروش نیستی؟
        چرا آقا خودمم.
        یکی می زنی تو گوش من؟
        برای چی آقا؟
        امممممم یا من خوابم یا خیالاتی شدم. یکی بزن تو گوش من!
        چرا آقا؟
        آخه این شهر شما زیادی مثبته. تو هم که شغل عوض کردی. اینا واقعیه؟
        آقا شما تا حالا شهر ما نیومدید؟
        نه؛ این بارهم گذری به شهرتون اومدم.
        دختر گل فروش یک شاخه گل رز قرمز از بین دسته گلهایش جدا کرد و دست من داد.
        بفرمایید آقا، این گلو بو کنید حواستون میاد سر جاش.
        شاخه گل رز را گرفتم و به صورتم نزدیک کردم. بوی دیگری می داد. یعنی بوی آب نمی داد.
        زمان زیادی نمی گذره آقا!یعنی از زمستون به این ور مردم عوض شدند. داشتم کبریت می فروختم. یعنی کبریتام تو دستم بود. هوا هم خیلی سرد بود. دست و پام از سرما کرخ شده بود و از شدت سرما داشتم یکی یکی کبریت ها را آتیش می زدم. همین طور که داشتم از خیابون رد می شدم نوری که از پنجره بزرگ ساختمان شهرداری بیرون می زد توجهم رو به خودش جلب کرد. خودمو رسوندم پشت پنجره. صدایی به گوشم خورد. از پشت شیشه که نگاه کردم دیدم یه آقایی که لباس سفید پوشیده و یه کتاب دستشه داره صحبت می کنه. خیلی هم با شور و هیجان صحبت می کرد.مردم در حالی که به صحبت های او گوش می دادند گریه می کردند و اشک از چشمانشان سرازیر بود.
        آخرین جمله ای که از مرد شنیدم این بود که می گفت:
        ای مردم! شما که دنبال عشق و مهربانی هستید! بدانید که عفت و پاکدامنی در بین مردم شهر مهربانی و محبت ایجاد می کند.
        و من از هوش رفتم...



  • کلمات کلیدی :
  • محمد نوروزی ::: جمعه 88/5/9::: ساعت 12:9 عصر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 13
    بازدید دیروز: 43
    کل بازدید :579849

    >> درباره خودم <<
    ستاره دریایی
    مدیر وبلاگ : محمد نوروزی[155]
    نویسندگان وبلاگ :
    چلچله[35]

    به سراغ من اگر می آیید/ نرم و آهسته بیایید/ که مبادا ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من/ من 23 سال دارم و توی دانشگاه آزاد لاهیجان در حال تحصیل در رشته نرم افزار هستم . توی این وبلاگ مطالبی گلچین شده از وبلاگهای دیگه قرار داده میشه و همچنین حرفهای دلتنگیم رو بعضی وقتها اینجا میذارم

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>دسته بندی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    ستاره دریایی

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<







    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<